نقیللر



سلام خوبید دوست دارید یکی دیگه از داستان های خرسی رو بخونید

 

خرسی توی مدرسه بود وسط کلاس ریاضی یهو خانم معلم گفت :

خرسی خرسی حواست کجاست وسط کلاس ریاضی داری نقاشی میکشی خرسی گفت: خانممم خانننم مممن دیگه تکرار نمیشه خانم معلم گفت: خرسی تو دفعه قبل هم گفتی تکرار نمیشه هی داری میگی تکرار نمیشه اما بازم تکرار میکنی اینجوری نمیشه باید به والدین یا بزرگترت بگی بیاد مدرسه تا تکلیفت روشن بشه خرسی غمگین و ناراحت به خونه برگشت علاوه بر اینکه والدینش باید میومدن خانم معلم بهش تکلیف اضافه گفته بود فهمید چیکار کنه رفت خونه به مامان سلام داد و رفت پیش آرمان برگه رو که از مدرسه داده بودن داد به آرمان آرمان گفت: این چیه؟؟ خرسی گفت : این برگه رو از مدرسه دادن گفتن اینو به والدینت بده آرمان برگه رو باز کرد 

 

با سلام و عرض ادب و احترام من معلم خرسی هستم خرسی یا توی کلاس زیاد حواسش به درس نیست یا بازی گوشی میکنه مثلا امروز تو کلاس ریاضی که درس مهمی هم بود داشت نقاشی میکشید لطفا فردا به کلاس بیاید تا تکلیف خرسی رو مشخص کنیم 

 

آرمان برگه رو بست خرسی نگران بود که آرمان دعواش کنه آرمان گفت: خرسی اخه چرا حواست به درس نیست؟خرسی گفت: آخه یه چیزی به ذهنم رسید باید حتما میکشیدمش وگر نه بعدا یادم میرفت آرمان گفت: خرسی لطفا ایده هاتو بزار بعد کلاس منم میرم با مامان صحبت کنم ببینم چی میشه خرسی گفت: ممنون آرمان رفت پایین و خرسی رفت تا تکلیفاش رو بنویسه آخ تکلیف یاد جریمه هاش افتاد امروز نمیتونه به قرارش با دوستش برسه تلفن رو برداشت  زنگ زد سلام میمونی خوبی راستش امروز تکلیفام خیلی زیاده نمیتونم به قرارمون برسم میمونی گفت : سلام خرسی اشکال نداره راستش منم امروز تکلیفم ریاده معلم جریمم کرده امروز تو پرسش اشتباه جواب دادم خرسی خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد رفت و پشت میزش نشست به برنامه نگاه کرد 

 

برنامه فردا

کتاب ریاضی را حل کنید 

فارسی درس آزاد را بنویسید 

علوم فصل خرس شناسی پرسش داریم 

انشاء در مورد شغل ها 

 

برنامه رو گذاشت تو کمد علاوه بر اینکه تکالیفش زیاد بود جریمه هم داشت کتاب ریاضی را باز کرد صفحه سی و شش جمع کسر ها بود همون درسی که امروز وقتی داشت نقاشی میکشید معلم درس داده بود کتاب ریاضی رو کنار گذاشت درسنامه ریاضی رو باز کرد تا اول درس رو بخونه درس رو کامل خوند و کتاب ریاضی رو باز کرد سوالات ریاضی رو نوشت بعد آرمان از پایین صداش کرد: خرسی خرسی بیا نهار بخوریم اومد پایین بابا هم اومده بود مامان گفت: آرمان همه چیز رو واسم تعریف کرد خرسی قول بده از این به بعد تکرار نشه منم به معلمت میگم چه قولی دادی و دیگه تکرار نمیشه خرسی گفت چشم نهار رو خوردن خرسی تقریبا از تکالیف تموم شده بود بجزء انشاء آخ آخ انشاء اونو چیکار کنه رفت سراغ آرمان اون داستان نویسی و انشاء نویسیش عالی بود انشاء رو به کمک آرمان تموم کرد شب بود فیلم مورد علاقه اش رو نگاه کرد و رفت بخوابه فردا صبح یه کاغذ با خودش به میز صبحانه برد عه آرمان هم با خودش یه کاغذ آورده بود آرمان گفت اون چیه خرسی  گفت این رو آوردم تا ایده های نقاشی رو توش بنویسم آرمان گفت چه جالب منم آوردم تا ایده های داستان و نقاشی رو توش بنویسم آرمان تو داستان نویسی و نقاشی استعداد فوق العاده داشت و خرسی هم توی نقاشی استعداد خوبی داشت خرسی و آرمان صبحونه رو تموم کردن سوار دوچرخه هاشون شدن و رفتن مدرسه سر راه میمونی رو دید که داشت با مامانش میرفت مدرسه مدرسه میمونی و خرسی باهم فرق میکرد اما تا جایی مسیرشون یکی بود میمونی گفت: دیروز از مدرسه گفتن مامانم یا بابام بیان مدرسه خرسی گفت منم همینتور میمونی گفت که: اگه امروز تکلیفمون کم بود با دوچرخه ها بریم پارک خرسی با خوشحالی گفت: باشه yes

ظهر خرسی با خوشحالی برگشت خونه آرمان و مامان پرسیدن چرا اینقدر خوشحالی خرسی گفت: امروز پرسش رو درست جواب دادم معلم هم گفت امروز نیاز نیست تکلیف بنویسی برم به میمونی زنگ بزنم تلفن رو برداشت و زنگ زد الو میمونی سلام خوبی میمونی گفت: سلام خرسی گفت: امروز من تکلیف ندارم میتونیم بریم پارک میمونی گفت : ساعت چهار خوبه؟ خرسی گفت: عالیه ساعت چهارخرسی دوچرخه رو برداشت و رفت پیش میمونی و باهم رفتن پارک خرسی دفتر نقاشی مداداش رو برداشته بود تا نقاشی بکشه یهو آرمان رو دید که داشت میرفت کتابخونه تا کتاب بخونه خرسی و میمونی رسیدن به پارک میمونی تو پارک دوچرخه سواری میکرد خرسی با خودش دفترچه داستان هایی که آرمان نوشته بود و داده بودش به خرسی رو آورده بود و داشت اونو میخوند آرمان واسه داستان ها نقاشی نکشیده بود تا خرسی خودش تصویرگری بکنه مداد و آبرنگش رو در آورد و شروع کرد به کشیدن گوشیش رو هم در آورد تا آهنگ باز کنه هوا خیلی خوب بود بخاطر همین مجبور نبودن زود برگردن خونه اونروز کلی باهم بازی کردن و خسته شدن ساعت هفت هم برگشتن خونه خرسی روی تخت دراز کشید و گفت: آخیش یه ساعت بعد هم آرمان برگشت خونه خرسی کلا یادش رفته بود فردا پنج شنبس و تعطیله بعد اونم تعطیلات عیده پس فعلا تعطیل بودن و این بود داستان ما خدا نگه دار

 

پایان


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اقتساد نامه معرفی کالا فروشگاهی شیده کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. وکل و مشاوره متخصص حقوق کلوب طرفداران ایران خلاصه کتاب سازمان و مدیریت نجف بیگی وبگاه تخصصی تکنولوژی و موبایل ایران دوره آربی آکادمي کسب و کار برقي انجمن رزمندگان و جانبازان زیر 25 درصد